هوالجمیل / با سلام و عرض ادب و خیر مقدم / نظرات شریفتان را دیده در راهیم
دانلود ۱۸ کتاب صلواتی در همین سایتدانلود 17 کتاب صلواتی هدهد در سایت کتابراهوبلاگ قبلی انتشارات هدهد، + وبلاگ امام زادگان عشق، شهدای زرقانوبلاگ کوثریه ، شعر، + وبلاگ شاهزاده قاسم زرقان ،والسلام - محمد حسین صادقی - مدیر انتشارات هدهدhodhodzar@gmail.com + 09176112253اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهمتعدادی از اشعارم در ادامه مطلب
دكههاي رنگارنگ (این غزل در کتاب کوثریه نیست)
به كفر ميرسد آدم از اين موحدها فداي وحدت فكر و خلوص ملحدها
كه ملحدند و ندارند ذرهاي تزوير و نيست وحدت آنها تجمع ضدها
نه فخر و ناز فروشند بر خدا و خلق نه ناسپاس ، چو ما كاذبان و حاسدها
دريغ و درد ز اعمال ما رياكاران كه گشته واحدمان در نماز ، واحدها
براي صوم و صلاتي ز حق طلبكاريم و نيست در دلمان شور و شوق حامدها
نماز، صحبت يك عاشق است با معشوق و وعده گاه دو يار است كنج مسجدها
ز زاهدان ريائي نپرس معني عشق كه عشق فعل حرام است نزد زاهدها
وسيلهاي است عبادت براي خود شكني نه چون وسيلۀ رزق و رياي عابدها
دلم گرفته از اين دكههاي رنگارنگ كجاست آنكه ببندد دكان مرشدها
دلا مپرس ز (هدهد) نشاني سيمرغ كه رفتن است و رسيدن ، پيام قاصدها
نه تنها یار این بیچاره بدخوست
که بدخوئی مرام هر پریروست
دلم جرأت ندارد ورنه میگفت:
که بالای دو چشمان تو ابروست
سپیدی ناپدیدم میکند باز
سیاهی روسفیدم میکند باز
طلوع مهر عشقت زندهام کرد
ولی چشمت شهیدم می کند باز
جسارتگاه شیدائی ، دل من (در کتاب کوثریه نیست
چپاولگاه زیبائی ، دل من
پر از گنج فریبائی ، دل تو
پر از دزدان دریائی ، دل من
به شهر خفته باریدی ، سحابی
زدی بر چهرۀ این شهر، آبی
به روی شانههای شهر ظلمت
تو شولای بلند آفتابی
علم جز در کف یاران ندیدیم
قلم در دست سرداران ندیدیم
علمداران قلم گیرید بر کف
که خیری از قلمداران ندیدیم
2
دلم گفتا که از ابروش بنویس
نوشتم . گفت از نو روش بنویس
نوشتم. گفت بازیگوش از روش
به تعداد نخ گیسوش بنویس
3
درون بزم گلها پا نهادم
دلم بر زانوی گلها نهادم
نگوئیدم چرا زارست و بیدل
دلم را نزد گلها جا نهادم
4
دلم بر عقل قرص خواب داده ست
کلید سینه بر مهتاب داده ست
ترا آورده در دریای چشمم
دوباره دسته گل بر آب داده ست
5
همه شب آسمانبانست چشمم
ترا ای مه نگهبانست چشمم
چنان می آیدت همره که گوئی
گل مهتابگردانست چشمم
6
تو را جانا چه رازی هست در ناز
که در بالم نهاده شوق پرواز
برانی گر ز پیشم می روم چشم
نگاهت را چه سازم کارَدَم باز
کلیدی بی نشان است این دل تنگ
کتاب هر شبان است این دل تنگ
شبی آن را نشان دادم به موسی
مفاتیح الجنان است این دل تنگ
به روی موجها حیران و خسته
دلم چون قایقی تنها نشسته
نه یلدا ساحلی دارد نه دریا
نه رؤیاهای این قایق شکسته
گل نیلوفری دارد نگاهت
حیائی مرمری دارد نگاهت
مرااز کودکی شیدا نمودی
که یک دریا پری دارد نگاهت
سزای با وفائی بی وفائی است
وجود مشکل از مشکل گشائی است
ریای هرکسی در ظاهر اوست
ریای شاعران در بی ریائی است
دلم آن شب ز مستی بود خاموش
ندانستم چه چیزش برده از هوش
زدم فالی و حافظ زیر لب گفت
بَر و دوشش ، بَر و دوشش، بَر و دوش
متاع دلبری دارد نگاهت
هزاران مشتری دارد نگاهت
مس سرخ رخم را کردهای زر
گمانم زرگری دارد نگاهت
برون از دیده ام پائیز جاری است
غمی زرد و هراس انگیز جاری است
ز بس باریده ام در خویش اشکم
درونم هق هق کاریز جاریست
تکالیف بهشتم را نوشتم
الفبای سرشتم را نوشتم
فقط داغ و فقط داغ و فقط داغ
تمام سرنوشتم را نوشتم
دلم از حبس عادت می گریزد
ز چنگال حقارت میگریزد
دلم هر شب مرا جا میگذارد
و خود تا بی نهایت میگریزد
به رملستان مرا تبعید کردند
و هجران مرا جاوید کردند
سپس با شمهای از داغهایم
بنا ، منظومۀ خورشید کردند
بیا و تکدرخت عزم من باش
بیا الهام بخش عزم من باش
بیا ای روح یاغی ، ای ابوذر
به جنگ کاخها همرزم من باش
دل من تشنه کام دوستی هاست
ولی بی آب ، جام دوستی هاست
درختان کویری درک کردند
که حتی خاک رام دوستی هاست
اگرچه قطره ، اقیانوس ساز است
و با دریا شدن ، او سرفراز است
ولی من می ستایم قطرهای را
که بر سجادۀ شن در نماز است
روانی ملتهب چون ماسه دارم
کویرم، ریشه در تلواسه دارم
چه سازم گر سراب آلوده امن
که یک دربا عطش در کاسه دارم
شبم در سلطۀ کابوس شنهاست
و روزم غرق اقیانوس شنهاست
به شعر تاول آلودم نخندید
که بر لبهای ذوقم بوس شنهاست
رفیـقان میزننـدم خنـجر از پـشت
و امضـا می کننـدم بـا سـرانگـشت
خــدایا دشـمـنانـم را فـزون کـن
که دشمن میزند از روبرو مشت
دلم خونیـن ز نیـرنگ و جفاهاست
و زخـم از خــاطـرات آشنـاهاست
من از شیطان صـفت ها غم ندارم
تمــام دردم از انســــان نمـاهاست
پری را لطف و زیبائی به این است
که او را ، دیو دائم در کمین است
شکایت کم کن از دیوان دل من
که قانون پری بودن همین است
کویرم گلش از داغ پریهاست
تب و سوز من از داغ پریهاست
نَمُردم گر پس از آنها ، عجب نیست
چراغم روشن از داغ پریهاست
پری ها پرپر و آشفته بودند
و خونین شعر خود را گفته بودند
درون حجلۀ سرخ شهادت
پریهای شهیدم خفته بودند
دمی غرق امیدم میکند عشق
دمی لرزان چو بیدم میکند عشق
در این خوف و رجا، شادم که هر دم
به زیبائی شهیدم می کند عشق
دلا مثل پریها زندگی کن
رضا و پاک و شیدا زندگی کن
اگر خواهی به زیبائی بمیری
در این ویرانه زیبا زندگی کن
چرا در شک و در ریبی دل من
نداری جز جنون عیبی دل من
جنونت زورق کشف و شهود است
شناور در یم غیبی دل من
رباعی
توحيد كه اصل محكم ايمان است
انگيزهي وحدت مسلمانان است
اين تفرقهها نشان از آن دارد كه
ايمان تمام ما پر از نقصان است
افکار پُر از تفرقه و جهل و جنون
بمبي است هدايت شده از دشمن دون
خنثي نشود اگر فسونسازي او
ريزد به زمينِ فتنه ، ميليونها خون
یک عده فقط بندۀ پولند و مقام
در رابطه ، هستند پی سود و سهام
خدمت به چنین دوزخیان ، هست حرام
این است مرا عقیده و دین و مرام
%%%%
آينده حقيقت است و كتمان نشود --- در کتاب کوثریه نیست
خورشيد به زير ابر پنهان نشود
تاوان گذشته نيست برعهدهي ما
با جنگ و جدل ، گذشته جبران نشود
بنی آدم ، چرا در فتنه غرقی؟
چرا حیران میان غرب و شرقی؟
نکن دین را برای حمله ، ابزار
نباشد بین ادیان هیچ فرقی
نیازی دین به پول و خون ندارد در کتاب کوثریه نیست
خدا میلی به این معجون ندارد
بنام دین حق با هم نجنگید
که دین خاصیت افیون ندارد
نژاد و دین شریفند و عظیمند
ولی بی مادر میهن، یتیمند
وطن که مادر هر قوم و دین است
همه در مهر و حفظ آن سهیمند
به هـر گُل، آب دادم گلشـنم شـد در کتاب کوثریه نیست
و عطـرش زینـت روح و تــنم شـد
بــه هـر نامرد- خاری لطـف کردم
چو عقرب ساکـن پیـراهنم شـــد
دلی از سنـگ در کـف داشـتم ، کـاش
و فریادی چنان دف داشـتم ، کاش
هـزاران بـار این دل را شـکستـنـد
دلی یکـبار مصـرف داشتم ، کـاش
خواهی که اگر تهمت و انگت نزنند
بازیچه نشو دلا که چنگت نزنند
آئینۀ خود باش و هنر را ننمای
تا مردم این زمانه سنگت نزنند
بشکفته به هر طرف دو صد غنچۀ لا
گلها همگی در سفر کرب و بلا
گویا که فاشانده بر زمین دست خدا
در دشت وطن بذر گل بسم الله
ما راز حریق فجر پیدا کردیم
خمهای رحیق فجر پیدا کردیم
الله و امام و امت و یا زهرا
فرمول دقیق فجر پیدا کردی
نظارت
دریغ از آنهمه بیتابی دل
ز گشت ویژه و بیخوابی دل
چو عشق آمد دگر سودی نبخشید
نظارتهای استصوابی دل
فانوس
غمی در قلب شب ، کابوس میریخت
ز هجران ، دیده ، اقیانوس میریخت
به سیر حجلۀ خورشید رفتم
ز چشمم تا سحر فانوس میریخت
گفتکو
نگاهش مثل امریکا ، محارب
غمش ، مانند اسرائیل ، غاصب
فلسطین دلم را چاره ای نیست
بغیر از گفتگو با این اجانب
نسیم خاردار
دلم در معبر غم میخزد ، آه
و هر خاری دلم را میگزد ، آه
ز سیم خاردار کوی دلبر
نسیم خارداری می وزد ، آه
اعجاز
تقدس بت تراش و بتگرم کرد
میان بت پرستان، آزَرَم کرد
چرا از بت شکن ها بت نسازم
که اعجاز تقدس کافرم کرد
فرهمند و غرور انگیزی ای عشق
فرحناک و سرور انگیزی ای عشق
به پنبه میبُری حلقوم حلاج
چه شیرینکار و شورانگیزی ای عشق
تو پیغام آور وصلی محبت
نشاط آورترین فصلی محبت
به رغم اصل غم در کشور عشق
تو قانونی ترین اصلی محبت
چرا باید سیاووش تو باشم
و پیوسته کفن پوش تو باشم
ندارم امن و آزادی جز آن دم
که در زندان آغوش تو باشم
رگ شیرین ما در دست لیلاست در کتاب کوثریه نیست
تمام کوچهها بن بست لیلاست
عسس بیهوده مستان را گرفته
تمام کشور دل مست لیلاست
دلم در معبر غم میخزد آه
و هر خاری دلم را میگزد آه
ز سیم خاردار کوی دلبر
نسیم خارداری میوزد آه
دو زلفت هر دو با هم از چپ و راست
پریشان میکنندم از چپ و راست
دریغ از این دو همسوی مخالف
که با هم میکُشندم از چپ و راست
نه هستم مسخ دین مومیائی
نه مُرتدّم ، نه مالیخولیائی
بیا تا ساده گویم ، مثل سلمان
مسلمانم ولیکن آریائی
بر اساس آيه شریفه 24 سوره قصص «رب اني لما انزلت الي من خيرٍ فقير» و زبانحال حضرت موسي در شهر مدين:
خدايا از كرم شو دستگيرم
كه در چنگال فقر و غم اسيرم
خداوندا ز لطفت هرچه از خير
كني نازل به من ، بر آن فقيرم
نذر حضرت محمد (ص)
سکوتی سبز ، لای این علفهاست
که خوشتر ، از نوای چنگ و دفهاست
دل من ، تا سحر صلوات بفرست
گل سرخ محمد، این طرفهاست
محبوبۀ خدا
نذر حضرت فاطمه (س)
انگیزۀ ایجاد دو عالم ، زهراست
تسکین دل آدم و خاتم ، زهراست
پروانۀ شمع او ، نه تنها خلق است
محبوبۀ ذات کبریا هم ، زهراست
عیادت
نذر حضرت زینب (س)
دل سبزِ زیارت را شکستی
تو قانون عیادت را شکستی
زدی تا بوسه بر حلق بریده
تو پشت استقامت را شکستی
دلا کم با خدا کَل کَل کن امشب
تفـکـر قـدر یک خَـردل کن امشب
خـدا، مشـکـل نـدارد بــا تـو ایــدل
تو با خود مشکلت را حل کن امشب
تو اسم اعظم پروردگاري
كه روح پاك او در سينه داري
خدا روح خودش را ميكند پاك
اگر آن را به صاحب ، واگذاري
خدايا تو رئوف و مهرباني
لطيفي ، مونسي ، آرام جاني
دل ما را به عشق خود نما مُهر
كه تو در كنج قلب ما نهانی
دلا پیچیده تر از راز ناز است
غزل را نقطۀ آغاز ناز است
تو کوه عشق و احساسی دل من
ولیکن آن دوبیتی ساز ناز است.
هوالجمیل
(ره)
می با اژدها
دار عشقش ، سربلندم کرده است
آتش هجران ، سپندم کرده است
مثل یک جام تهی ، روئین تنم
بیخودی، دور از گزندم کرده است
طاقت سنگی و سنگینیِ داغ
پای برجا، چون سهندم کرده است
آنچنان لبریز نورم، کآفتاب
لانه در روح بلندم کرده است
آی ، زنجیرم ز پا بیرون کنید
دام زلفش پایبندم کرده است
دردمند از سنگباران نیستم
ترکش گل دردمندم کرده است
تا جنونم در قیامت نشکفد
صبح محشر هم به بندم کرده است
ظهر تابستان و می با اژدها
سرکشیدن، سربلندم کرده است
11/6/1369
پی نوشت:
1- فارغ از خود شدم و کوس انالحق بزدم - همچو منصور خریدار سر دار شدم - امام خمینی (ره)
2- همه برای حلاج سنگ اندختند ولی شبلی (شاگرد او) گلی به سمت او پرتاب کرد و این برای حلاج سخت تمام شد.
3- ... کذا مَن یَشرَب الراح - مع التِّنین بالصَیف... (یعنی این سرنوشت کسی است که در ظهر تابستان با اژدها شراب مینوشد) مصرعی از یک شعر منسوب به حلاج در هنگام بر دار شدن - به نقل از تذکرة الاولیا
غرقگاه
آه ای شب، شب بی کناره
ماه ، میخواهد از تو ستاره
آه، ای بی نهایت سیاهی
آه ای ظلمت بی کناره
زورق خستۀ چشم من را
در کجا میکنی پاره پاره
چشم آواره را میسپاری
باز دست کدام آرواره
دار دریادلان ناعمودیست
فطرتم خفته بر چوب پاره
آه، لالائی مادرم کو
خفته ام باز در گاهواره
آه ، آن کیست امواج بر دوش
مینماید دمادم اشاره
او من است آنکه با من پیاده
یا منم آنکه با او سواره
آی شبهای یکرنگ در رنگ
آی نیرنگهای هزاره
آی خال درشت تکبر
بر لب زشت دارالاماره
غرقگاه غریقان شب را
از چه رو کردهای قاره قاره
از چه در گوش هر دیو ماهی
ماه را میکنی گوشواره
گوشواری که حق پریهاست
میستاند ز چنگت ستاره
آی شبرنگ پر ابر ، ای روز
آی ، ای بیرق پاره پاره
آی پژواک تاریخیِ شب
آی آئینۀ هیچکاره
ماه و خورشید من را چه کردید
این منم ، طفل فطرت، شراره
بارها راندهام زورقم را
راست، در سینۀ ماهواره
خسته ام از مصادیق ظلمت
میز و امضا و حکم اداره
خسته از این غزیده سِرائی
از دل نازک استعاره
خسته از شاعران غزلخوار
آه، العاقل فی الاشاره
خسته از این همه مومیائی
خسته از این همه سنگواره
آه ای شب، شب بی کناره
ماه میخواهم از تو دوباره
زرقان فارس
شهریور 1369
28 تا 30 صفر 1411
مصادف با رخلت نبی مکرم اسلام و شهادت امام حسن مجتبی (ع) و امام رضا (ع).
غزیده: ترکیب عمدی غزل و قصیده
ســــفــیــر
به گردن ، زندگی افکنده یوغم |
| شکسته قامت سبز نبوغم |
28/2/71
دلم تصویرسازی را بلد نیست
حقیقت یا مجازی را بلد نیست
غزل حسرت
بالی به اوج خلسۀ نابم نمیبَرَد
یالی به جادههای شتابم نمیبَرَد
تبخیر گشته بحر وجودم ز آه داغ
حالی به ارتحال سحابم نمیبَرَد
طوفان سوار حیرت دریای کثرتم
خالی به قلب جمع خرابم نمیبَرَد
قرنی به التزام رکابم کشاندهام
سالی به التزام رکابم نمیبَرَد
فالم همیشه در کف آلام بُرده است
فالی به بزم سبز شرابم نمیبَرَد
تا در نظاره پاک شوم از حجاب علم
قالی به ختم درس و کتابم نمیبَرَد
تقدیر در کویر رهایم نموده است
زالی به آشیان عقابم نمیبَرَد
پائی به دستبوسی آبم نبرد و نیز
بالی به اوج خلسۀ نابم نمیبَرَد
عید غدیر 1409
چو پرندهای که دارد ، قفسی پُر از نداری
همه چیز دارم اما ، همه چیزِ استعاری
چه کرانههای پُر چشمه و سبزهای ندارم
چه نداریِ لطیفی، چه سراب آبداری
قفسم به هر فراخیّ و مقدسی که باشد
قفس است و مینگنجد دل تنگ در حصاری
دل شاد و شنگ ، سیبیست که تاب گاز دارد
سر انفجار دارد ، دل تنگ ، چون اناری
نه ز سیم خارداری که تنیده در گلویم
دل من گرفته، نی از غزل سکوت، باری
دل من گرفته زان روی که میوزد به روحم
ز دریچههای این سیم ، نسیم خارداری
غم عشق و داغداری به کدام یار گویم
که در این دیار تفدیده نمانده است یاری
نه خیال یالداریست که تا کند سوارم
نه ز دوردست این بادیه می رسد سواری
دل من بیا که پرپر کنمت چو قاصدکها
که اثر نمانَد از جُرم محبتی که داری
13/7/1369
دلم تکدرختی خزان دیده است
دل بی زبانم ، ستمدیده است
دلم را غزلخوارها خوردهاند
گَهی حمزه و گاه فهمیده است
دلم بغض بی هقهق سایههاست
که در چشم یک لال پیچیده است
دلم بالش رنگ و رو رفته ایست
که بر روی آن فقر خوابیده است
سکوت غریبانۀ لالهها
مرا تا تَوَهُّم کشانیده است
خزان خواب آینده سبز را
ز رؤیای هر ساقه دزدیده است
در این فصل ناشاد خاکستری
قناری نبودن پسندیده است
چگونه بپیچم به گیسوی یار
که چنگیز آن طره را چیده است
چنان در تب خنده گرییدهام
که بر حال من گریه خندیده است
بیائید با خویش بیعت کنیم
که در موزۀ مسخ پوسیده است
تماشا عوض کن ببین این توئی
که در چشم آئینه روئیده است
غلاما کلام آتش افروز کن*
که دنیا ز باروت پوشیده است
8/10/68
پی نوشت:
* غلام آن کلماتم که آتش انگیزد (حافظ)
شعر فردا
شمیمی که فردا در این گلخن است
فقط بوی زنگ گل آهن است
بیائید ای واژه های مذاب
زبان فصاحت دگر الکن است
روباتهای فردا همه شاعرند
و رایج فقط سبک اهریمن است
حقوق بشر باز مصلوب شد
کلیسا به فکر دعا خواندن است
گناه وتو را به جان میخرد
خدای پسر* ، وه چه روئین تن است!!
چو ماندن مساویست با مرگ زرد
حماسی ترین زندگی مردن است
نه دشمن، اجل هم پذیرد شکست
در آنجا که حق وتو با من است
دریغا زاسلام ناباب و ناب
که آن سیر و این در صف روغن است
شبیهی که فردا در آئینه هاست
خودت نیستی ، سایۀ دشمن است
گره خورده با هستیِ تو وِتو
مگر شعرت از هستیات احسن است
چو انسان غریبانه جان می کَنَد
چرا شعر دیوانۀ ماندن است
در آئینه گر حافظی شعر گفت
کلامش خشنتر ز شعر من است
15/10/1368
* از نظر ارباب کلیسا حضرت مسیح که او را «خدای پسر» مینامند برای خریدن گناه مردم و آمرزش آنان مبعوث و مصلوب شده است.
ای دل من چرا داغ نابی نگشتی
کومۀ گرم پر التهابی نگشتی == در کتاب نیست
سیل عشق آمد و رفت اما چرا تو
مبتلای شیوع خرابی نگشتی
آسمان بودی و آسمانی نبودی
دل هوسناک پرواز و آبی نگشتی
در زوایای پستوی مسجد تنیدی
در مصلا پی قبله یابی نگشتی
آسمان روی بازوی فهمیده خوابید
تو به دنبال آن کامیابی نگشتی
در حوالی تاریک دلواپسیها
لحظهای لااقل آفتابی نگشتی
پی به ژرفای افکار دریا نبردی
همنوا با مزامیر آبی نگشتی
قلب شیدای گلدسته بر میگزیدم
حیف ایدل که تو انتخابی نگشتی
انتخابی نبودی که گلدسته باشی
مثل گنبد چرا اکتسابی نگشتی
17/9/68
انتخاب
عقل را قرص خواب خواهم داد
بر دلم ماهتاب خواهم داد
به بلوغ جوانۀ خواهش
جرأت ارتکاب خواهم داد
تا نمانند عاقلان بیکار
دستهای گل به آب خواهم داد
میگریزم شبی ز باغ بهشت
گوش ، نه ، بر عتاب خواهم داد
دوزخی میکنم ز غم برپا
اهل دل را کباب خواهم داد!
شرق را آسیاب خواهم کرد
آسیا را شتاب خواهم داد
به خمیر فطیر بیداری
مایۀ آفتاب خواهم داد
نان سرخ قیام خواهم پخت
سفرهها را خشاب خواهم داد
تا نماند گرسنهای بر خاک
کاخ بر بوتراب خواهم داد
به شبستان تیرۀ دنیا
چلچراغ شهاب خواهم داد
میپرم تا ستیغ تنهائی
آسمان را عقاب خواهم داد
می شوم تکسوار ایل جنون
پای ، جا در رکاب خواهم داد
هم خودم نور ناب مینوشم
هم به اسبم شراب خواهم داد
اسب مست و سوار دیوانه
تن به سرب مُذاب خواهم داد
مرگ یا زندگی؟؟ به دلم
فرصت انتخاب خواهم داد
انتخاب دلم ولی عشق است
آن دو تا را جواب خواهم داد
ارث مادر بزرگ عاشقها
عشق را، آب و تاب خواهم داد
مثل دیوانههای زنجیری
تن به هر نا صواب خواهم داد
به کلاغی سلام خواهم کرد
به الاغی کتاب خواهم داد
از گدائی دو سکه میگیرم
به دو عالیجناب خواهم داد
شاعران را به سُخره میگیرم
زاهدان را سراب خواهم داد
به هر آن کس نصیحتم فرمود
کشک با کشک ساب خواهم داد
انقلاب جهانی دل را
نام ، روز حساب خواهم داد
پای میزان به طُرفةالعینی
امتحان را جواب خواهم داد
چون حساب دلم فقط داغ است
به ملائک کباب خواهم داد!!
اختیارم اگر به خود باشد
باز هم گل به آب خواهم داد
به دلم بین دوزخ و جنت
فرصت انتخاب خواهم داد
انتخاب دلم ولی عشق است
آن دو تا را جواب خواهم داد
گر به دوزخ روم، به دوزخیان
یاد ، رمز مجاب خواهم داد
گاهگاهی بهشتیان را نیز
با شفاعت عذاب خواهم داد!
همه جا، هر زمان و در هر حال
دسته گلها به آب خواهم داد
+تا که ثابت کنم من انسانم
نه فرشته، نه جن، نه شیطانم
بیوگرافی
هستم از لطف امامان کِرام
من، غلام ابن غلام ابن غلام
این تخلص ز ازل تا به ابد
هست من را نَسَب و منصب و نام
آسمانی تر ازین نیست مدال
جاودانه تر ازین نیست مقام
شهرتی نیست مرا بهتر ازین
که بیابد ابدالدهر ، دوام
مادران و پدرانم بودند
نسل در نسل ، غلامان امام
رحمت حق به همه اجدادم
که سرشتند مرا شیعه مرام
با توسل به همه اهلالبیت
هستی ام پر برکت بوده مدام
بودم از شوق شهادت لبریز
در دفاع از وطن و فجر قیام
بر شما مردم آزاده درود
بر شهیدان ره عشق، سلام
هست یک فاتحه بعد از صلوات
بهترین هدیه به ارواح ، تمام.
از تولید به مصرف
تا کجا با میزهای دنبه دار
مرتع سبز دلم را میچرند؟
تا به کی این گرگهای کاغذی
برۀ بی مدرکم را میدرند؟
تا به کی با روزهای بی درخت
هفته هایم هفت خوان غم شوند
تا به کی در سایۀ پاساژها
موشها هم بهر من رستم شوند
گیوههای روسفیدم چند بورس
چشمک و تحقیر واکسی بشنوند
آه پاهای رشیدم ، چند کورس
طعنه و توهین تاکسی بشنوند
گاوآهنها که آبستن شدند
دختر ارباب با ما قهر کرد
گاومان قربانی میلاد شد
فقر ، ما را راهی این شهر کرد
از خط تولید ده بی واسطه
بچه ها اینجا به مصرف میرسند
دستها ، بی پینه از جالیزها
کال و نورس ، بیل بر کف میرسند
در تب حراج شهر و روستا
هیچ جنسی مثل من ارزان نشد
شهروند جعلی صد در صدم
هیچ تخفیفی چو من لرزان نشد
تشنهتر از کرتهای قریهام
در دلم دیگر قرار و صبر نیست
آرزوی بازگشتن میکنم
لیک سهمم از زمین جز قبر نیست
بامهای روستایم را چرا
باز کرکسها تملک کردهاند
این فراریهای گورستان چرا
آسمان را بی تحرک کردهاند
داسهای تیز نامرئی چرا
روح صحرا را چپاول میکنند
آۀه، این اشباح بی دندان چرا
جرأت ده را تناول میکنند
استخوانهای تلاش قریه را
از چه بی رحمانه ، آخو کردهاند
این گرازان زمینخوار از چه رو
نان ده را بار آهو کردهاند
سالها بر بال خوشبوی نسیم
بذر آواز قناری کاشتیم
سالها در سفرههای سادگی
نان و آواز و محبت داشتیم
آه اما در غریبی سالهاست
با نسیم و نیلبک بیگانهایم
شهر مسخ مدرک و میز است و ما
مسخ دود دنده و دندانهایم
سفرهها اینجا بسی پیچیده است
ای بسا پیچیده تر از ساندویچ
زندگی نوشیدن نوشابهایست
با سه آروغ و دو ژست و بیست هیچ
گاوبندیهای شهر شاخدار
هم به ما آموزش تخدیر داد
هم به آنتنهای فطرت دست زد
هم گروه خونمان تغییر داد
غزل رسوائی
دل دریائی من برخیِ تو
ظرف شیدائی من برخیِ تو
تا جنون زورق ادارک من است
لجه پیمائی من برخیِ تو
به جز این تحفه سزاوار تو نیست
عشق و برنائی منبرخیِ تو
دیدهام جز تو ندیدهست کسی
ای که بینائی من برخیِ تو
تا تو هر لحظه به جای دگری
چشم هرجائی من برخیِ تو
ناشکیبائی تو بر دل من
و شکیبائی منبرخیِ تو
تو منی ، تو همه دارائی من
همه دارائی من برخیِ تو
غزلی را که سرودی بپذیر
دار رسوائی من برخیِ تو
29/3/69
برخی تو = فدای تو
یاسها و سایهها
سایهای پشت گلهای یاس است
در دل یاس نوعی هراس است
یک هراس سپید معطر
لابلای خیالات یاس است
یاس این سایه را میشناسد
باز روح همان ناشناس است
گاه چون آینه روبرویش
گاه با یاس در یک لباس است
عطر گل زیر آوار سایه
نالۀ مبهم التماس است
عطر پیچیده در گیسوی باغ
باغ آکنده از روح داس است
شاعری خفته در سایۀ خویش
سایهای پشت گلهای یاس است
10/6/69
مطلع یک غزل گمشده ام
غیر از دو سه تا پُرگ پساورد دل من
در فصل غزل ، میوه نیاورد دل من
چراغ
هر زمان گیرم ز چشمانش سراغ
میشکوفد بر دلم آن کهنه داغ
یاد میآرم پس از فصل بهار
از خزان و برگریز کوچه باغ
حک نموده بر دلم عکسی خزان
بلبلی بر خاک و بر جایش کلاغ
بلبلی بودم در آن جاوید سبز
لیک اینک پشت حسرتگاه باغ
در شبی تاریک تا بازیچه دید
عقل بازیگوش ، داد از کف چراغ
عشق اینک چون چراغی در من است
روشنش نتوان نمودن جز به داغ
هر که را پرسیدم از معنای عشق
آه آهی کرد و گفتا داغ داغ
قاصدانم تازه بنمودند داغ
گرچه بر آنها نبوده جز بلاغ*
تا گل گمگشته را پیدا کنم
گیرم از هر لاله روئی زو سراغ
* و ما علی الرسول الا البلاغ
قرآن کریم – سوره مائده آیه 99
بهانه
هوای پنجره ابری و قله ناپیداست
کجاست هِقهِق تُندر ، صفا دهنده کجاست
نشسته آینه بین من و خودم یکریز
میان کشمکش ما چه مردمک تنهاست
بیا که مردم خود را به دشت لاله بریم
که ژالههای صفابخش و غمزدا آنجاست
ز بس مسامحه کردم غرور چشمه شکست
دریغ، چشمه جدا از اصالتش دریاست
چقدر چشمه غریب است، از گَون پرسید
سؤال آب نه در حد فهم جلبکهاست
سراب میکِشدم سوی ناکجا آباد
کجای ناحیه ، آبیتر از دل شنهاست
کجا وفور درخت و پرنده و آب است
میان تفته کویری که عشق من آنجاست
چرا سلام چکاوک بدون پاسخ ماند
چرا نگفت کسی غنچۀ جَگَن زیباست
چرا سراغ ز بابونهای نمیگیرند
که مدتی است عزیزش، پرنده، ناپیداست
بیا غلام بیا جان من بهانه نگیر
صفا و ساده دلی کار ما دهاتیهاست
بارانی
دیده را ابر ماتم گرفتهست
باز باران نم نم گرفتهست
آه بیپچاره طفل خیالم
دامنت را چه محکم گرفتهست
وه چه کولاک سختی است امشب
اشک با آه توأم گرفتهست
شروه خوان خوش آوای اشکم
با لب ناودان دم گرفتهست
مرغ بی سر پناه نگاهم
لانه در چشم زمزم گرفتهست
از هدایای چشمت دل من
آسمان آسمان غم گرفتهست
چند ناز دگر کن که این دل
چند آتشفشان کم گرفتهست
نگاه بارانی
رسول عشق در چشمان من انگیخت دریا را
نگاهم آسمانی شد به پایت ریخت دریا را
نگارا کاش پیوسته به هنگام تماشایت
نگارین پردۀ اشکم نمیآویخت دریا را
تو، باران را، شنیدم دوست میداری، بدین خاطر
نگاهم در هوای ناز تو میبیخت دریا را
برو واعظ نترسانم ز آنچه خویش میترسی
که غم با طینت چشمان من آمیخت دریا را
سراب-آلودهای بودم ز فیض شبنمی محروم
رسول عشق در چشمان من انگیخت دریا را
شراره ناز
تا غمزه چنین ظریف کردی
احساس مرا لطیف کردی
بر خاک زدی شراره ناز
آن را چو خودت شریف کردی
من بی گنهم ، تو با نگاهت
ایمان مرا ضعیف کردی
بر طور دلم نظر فکندی
اینطور، دلم نحیف کردی
شادم ز عدالت جفایت
چون بر من بر حریف کردی
من شاعر ماهری نبودم
تو قافیه را ردیف کردی
بهمن 96
آئینه سرا
محو آئینه سرای تو شدیم
محو آئینه برای تو شدیم
باید اندوه تو نادیده خرید
یار بی چون و چرای تو شدیم
سوی این سلسله لشکر نفرست
عاشقانه اسرای تو شدیم
مذهب آینه داریم ، اگر
قوم تصویرگرای تو شدیم
تا تو را باز ببینیم، شبی
عازم کوی حرای تو شدیم
تا که دل از دو سرا بر کندیم
صاحب هر دو سرای تو شدیم
26/10/69
بر لب برکۀ رؤیا
تا گل سرخ جنون واشدنی است
داغ این سینه شکوفا شدنی است
با هنرمندی مفتاح جنون
قفل هر بسته دری واشدنی است
هرچه در مذهب عقل است محال
در ره منزل لیلا شدنی است
یار دیدن، شدنی شد، دیدیم
گرچه گفتند به ما ناشدنی است
دل به دریای دو چشم تو زدن
تا جنون هست نگارا شدنی است
چون شبان یار پریها بودن
بر لب برکۀ رؤیا شدنی است
با دل واله به خون غلطیدن
تشنه لب بر لب دریا شدنی است
تا زمانی که گلی میمیرد
لالۀ یاد تو احیا شدنی است
با امید تو در آتش رفتن
ای پریچهرۀ زیبا شدنی است
آه، از پیلۀ حاشا به در آ
دل من، عشق تو افشا شدنی است
دام رهائی
ز بس پریدم و پرپر زدم در امتداد نگاهت
شدم چو بافۀ خاری اسیر گرباد نگاهت
هزار آینه عمرم شکست و یک نظاره نکردی
هزار و یک گله دارم ز دست شهرزاد نگاهت
دلم ز تنگی و دیوارههای این قفس نگرفته
دلم گرفته برای ، ترانههای شاد نگاهت
هزار و یکشب یلدا اسیر گیسوان تو بودم
به این امید که روزی رسم به بامداد نگاهت
کدام دام رهائی کنار جلوهگاه نهادی
که دست بسته درآمد ، دلم در انقیاد نگاهت
چکیدهایست ز چشمان تو کتاب جیرت عُشاق
بلی، غزل نسروده کسی، مگر به یاد نگاهت
داغنامه
قصد ناز تو تا اقامۀ عشق است
بر لبم عاشقانه چامۀ عشق است
ناز کن گرچه غیر داغ ندارد
داغت اما اساسنامۀ عشق است
مثنویهای عارفانۀ چشمت
خَلسهآورترین چکامۀ عشق است
نیست هستی بجز عدمکده بی عشق
هست هستی اگر به جامۀ عشق است
نازنینا همان نگاه نخستت
راز پیدایش و ادامۀ عشق است
کرد ، چشمت ، سیاه ، نامۀ من را
آه ، چشمت، سیاهنامۀ عشق است
ناشناس است و بی نشانه شهیدم
او که تنها شناسنامۀ عشق است
میشوی لاله هر بهار دل من
لاله امضای داغنامۀ عشق است
سفر
گر ریشه در عمق خطری داشته باشیم
بر شاخه ، توانیم ، بریداشته باشیم
در شعله اگر پای نکوبیم چو حلاج
بالا ، نتوانیم ، سری داشته باشیم
هرچند در باغ شهادت شده بسته
پرواز به طرز دگری داشته باشیم
در درس ق یقین نیست، یقین داشته باشید
باید که به حیرت ، سفری داشته باشیم
هرچند کزین راه ، دگر ، باز نگردیم
از کوچۀ دلبر ، گذری داشته باشیم
بی راهبر از کوچه محال است گذشتن
همسنگ جنون ، راهبری داشته باشیم
دل، ظرف ریا نیست، بیائید که آن را
از هرچه ریائیست، بری داشته باشیم
از هرچه که دیدیم در این دشت، شبانوار
بی واسطه ، تصویر پَری داشته باشیم
هرچند شکستهست دلم ، کاش دمادم
از ناز تو میشد تبری داشته باشیم
بهمن 69
پرسش
چرا چو ذهن سپیدارها سپید نباشم
چرا پریش چو افکار سبز بید نباشم
کنون که چون خزهزاری پر از تکلم سبزم
چرا به وحی غریزه ، رسول عید نباشم
به پاس حرمت گلها که پاسدار امیدند
چرا مؤذنِ گلدستۀ امید نباشم
ز ترس ثانیههای سیاه و مبهم و محتوم
چرا همیشه بمیرم ولی شهید نباشم
هزار پنجره دلبر ، هزار آینه یاور
چرا مراد نجویم ، چرا مرید نباشم
26/8/69
وقت اضافی
پیوسته نالیدیم : این عمر کافی نیست.
عمری بدون عشق ، آیا اضافی نیست؟
اینگونه بودن را ، افسوسها خوردیم
اما هزار افسوس، افسوس، کافی نیست
در پیله ، عمر ما ، صرف تنیدن شد
مبهم تر از این راز ، دیگر کلافی نیست
هر چند تکراریست ، پروانه میداند
شیرینتر از تکرار ، در دین، طوافی نیست
یا سجدۀ خون کن یا سبز قامت شو
در رکعتین عشق، جایز ، تجافی نیست
یا رب ، قلندر را ، آبیترین غم ده
چون ، آسمانیتر، از غم ، لحافی نیست
شیرازۀ دلها ، بی عشق، پرپر شد
حافظ ، پناهم ده ، اینجا صحافی نیست
خشم ابوذرها ، در موزه ، شد تبعید
از موزه ، قدسیتر ، دیگر غلافی نیست
بر گردن ذوقم ، افتاده زنجیری
زنجیر ، سنگینتر ، از این قوافی نیست
وقت اضافی را ، با ناله سر کردیم
پیوسته نالیدیم : این عمر کافی نیست...
صفای سوختن
زبان سبز باران را ، گل خشکیده میفهمد
صفای اشک هجران را، دل غمدیده میفهمد
سروش نیلبکها را ، شبان دیده در راهی
که همراه پریها ، یار او کوچیده میفهمد
نمیگنجد عطش ، در کاغذین پندار گلخانه
کجا داغ شقایق را ، گل اُرکیده میفهمد
ز تهدید مترسکها ، مترسانید عاشق را
هوسبازیِ ما را ، گرگ باران دیده میفهمد
حماسی طعم سبقت در طریق عشقبازی را
در این دهر مغولپرور ، فقط فهمیده میفهمد
صفای تا قیامت سوختن را شمع شیدائی
که پیش از سوختن، پروانه را بوسیده میفهمد
غم سودائی ما را ، به ملّاح ملاحت گو
غم شوریده دلها را ، دل شوریده میفهمد
یادگار
آسمان ، آئینه دار چشم توست
چشم دریا از تبار چشم توست
چون شکسته زورقی ، بی بادبان
هستیام در اختیار چشم توست
چشم تا وا مینمائی زندهام
مردهام تا غمزه ، کار چشم توست
آسمانی چشمک هر اختری
وعدۀ بی اعتبار چشم توست
شعلههای سرکش شیدائیام
نازنینا، یادگار چشم توست
لحظههای ناب تنهائی ، دلم
معتکف ، در سایهسار چشم توست
کشتهها بر هر طرف افکندهای
ذوالفقاری پاسدار چشم توست
حج ابراهیمی چشمان من
رقص و مستی بر مدار چشم توست
در شهید اباد گلزار دلم
هر شقایق داغدار چشم توست
باز هم داری نگاهم میکنی
هستیام جانا ، نثار چشم توست
فرخوان
به دنبال ناز فراخوانیات
دل آورده بازم به مهمانیات
سپیدارهای شکیبائیام
تکیدند در عشق بحرانیات
در ایهام خود فانیام میکنند
اشارات چشمان عرفانیات
فرو ماندم از راز ناز نخست
چه سان طی کنم ناز پایانیات
در آغاز بازی تو ماتم مکن
که دور است از کیش سلطانیات
خدا را ز آئینه پرهیز کن
که ترسم شوی عاشق ثانیات
برو زاهدا داغ من بر دل است
نکن فخر بر داغ پیشانیات
دلا داغ را از که آموختی
چه کس کرد این سان چراغانیات
که بر قلب خنجر فرو میکنی
هوسناکی زخم عریانیات
بیا و برای همیشه ببر
دل عاشقم را به مهمانیات
سواران
بر توسن رهوار نشستند سواران
از پیخ و خم بادیه رستند سواران
در حجم سیاه خفقان با لب تکبیر
مُهر لب فریاد شکستند سواران
استاد خطر تا در مکتب بگشائید
در مکتب استاد نشستند سواران
در عرصه دریای پر آشوب حوادث
گرداب-صفت سرخوش و مستند سواران
سیلاب عداوت چو روان گشت ز هر سو
چون سدّ ، ره سیلاب ببستند سواران
در ورطۀ جانبازی و ایثار و اسارت
در راه تو پیمان نشکستند سواران
از بس که در این دهرِ پر از حیله غریبند
انگار فقط خاطره هستند سواران
حق جلوه نمودهست در آئینۀ ایثار
زینروست که آئینه پرستند سواران
خونواژه
نامی که بُود مظهر ایثار بسیج است
الگوی جوانمردی احرار بسیج است
هم ساقه و هم ریشه سپاه است ولیکن
برگ و بر این میوۀ پر بار ،بسیج خونواژۀ سرخی که بُود سر خط دفتر
در مکتب طُلاب دَم و ثار ، بسیج است
آن جیش که بندد سر هر راه به دشمن
در موقع تَک، چون خط پرگار بسیج است
آن دست که باشد همه دَم همدم پرچم
در لشکر حق ، دست علمدار بسیج است
آن کوه بلندی که بُود مانع دشمن
در عرصه و هنگامۀ پیکاربسیج است
آن جُند الهی که به سانِ ملکالموت
خاموش کند هستیِ کفاربسیج است
آن موج خروشان که شکافد دل دریا
یک چشمه ز گرداب شرربار بسیج است
آن عطر و گلابی که زُداید غم مرقد
اشکیست که از چشم گهربار بسیج است
تا حیلۀ صفین و اُحد ، زنده نگردد
بر رهبر خود ، یار وفادار، بسیج است
مصاحبه
گفتم که اقیانوس چشمت خون فشان است
گفتا که این دُر ، مظهر آتشفشان است
گفتم کجا کاشانه داری ای بسیجی
گفتا که جای نجم ثاقب، کهکشان است
گفتم چرا در شام سنگر بیقراری
گفتا که روحم سوی حق دامن کشان است
گفتم برای امّت ما ، افتخاری
گفتا که امت افتخار عرشیان است
گفتم که خاک گامهایت ، توتیایم
گفتا به چشمم خاک پای شاهدان است
گفتم که راز این چبین بندت چه باشد
گفتا که این ، از فاتح خیبر، نشان است
گفتم چه باشد بهترین آهنگ رزمت
گفتا سرود «لشکر صاحب زمان» است
گفتم چرا ای یار ، بی نام و نشانی
گفتا که این آئین عاشورائیان است
گفتم چه باشد حرف آخر ای دلاور
گفتا ولایت رمز تسخیر جهان است
تا رفع کل فتنه
تا کار به آخر نرسانیم نیائیم
تا داد ز ظالم نستانیم نیائیم
در معرکه تا تلخی صفرای هزیمت
بر کام تجاوز نچشانیم نیائیم
هر گوشه اگر فتنه گری فتنه به پا کرد
تا آتش فتنه ننشانیم نیائیم
تا پیکر سردار نگون بخت، سرِ دار
با یاری رهبر نکشانیم نیائیم
در بیشۀ شیران ز چه رو آمده روباه
تا تک تکشان را ندرانیم نیائیم
بر دشمن از راه رسیده ز ره لطف
تا سرب و گلوله نخورانیم نیائیم
تا با عملیات نهائی که نه دور است
بغداد به آتش نکشانیم نیائیم
تا با عمل عشق در این وادی خونرنگ
عقل از سر دنیا نپرانیم نیائیم
زین خصم بداندیش که از نسل یزید است
تا داد شهیدان نستانیم نیائیم
تا بر سر آن تربت شش گوشه ، نمازی
با رهبر فرزانه نخوانیم نیائیم
تا در دل هر امت مستضعف دنیا
ریشه چو صنوبر ندوانیم نیائیم
تا قدس ستمدیدۀ مظلوم پریشان
از چنگ یهودی نستانیم نیائیم
تا با سپه جان به کف مهدی زهرا
بر کل جهان حکم نرانیم نیائیم
زان روی که ما جمله غلامان حسینیم
تا مزد ز مولا نستانیم نیائیم
با یاری و فرماندهی نایب مهدی
تا کار به آخر نرسانیم نیائیم
* امروز وطن عزیز ما به حمدالله در آرامش و امنیت به سر میبرد، این شعر که در دوران دفاع مقدس ورد زبان رزمندگان اسلام بود تنها نشان دهندۀ گوشهای از آرمانها و شعارهای آن دوران پر افتخار است. اما ایدۀ حکمرانی بر کل جهان در رکاب حضرت مهدی (عج) از عقاید شیعه و از سنن الهی است که در هر زمانی قابل تکرار است و امید است این وعدۀ الهی به زودی تحقق یابد. انشاء الله
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
مثنوی
خفته ست به خون در این مزارات
از نسل علی بسی ز سادات
سادات شهید شهر زرقان
پرپرشدگان باغ طاعات
وقتی که عدو به خاک ما زد
با بمب جهان، بسی خسارات
تحمیل نمود بر وطن جنگ
افکند شراره در ولایات
وقتی متجاوزین بعثی
بردند وطن به کام آفات
شد پیکر انقلاب و کشور
صد چاک ز ترکش و جراحات
می سوخت وطن چو بیت زهرا
در آتش و خون و انفجارات
یکباره گل بسیج رویید
در گلشن طاعت و عبادات
گل کرد مناره های لبیک
از حنجره های یا لثارات
از پیر و جوان، حماسه سازان
رفتند به جنگ دیو بدذات
گشتند فدای دین و کشور
در عرصه ی سخت امتحانات
در روز ، شبیه شیر جنگی
در شب به تهجد و مناجات
بیزار ز هر گناه و مکروه
عامل به وجوب و مستحبات
پر گشت فضای جبههی عشق
از عطر ولا و معنویات
بودند فدائی ولایت
بی منت و مزد و انتظارات
هر گوشه ز مرز سرخ ایران
دارد ز یلان بسی حکایات
از قعر خلیج و دشت سوزان
تا قله ی سرد ارتفاعات
سردشت و سومار و شوش و بستان
مجنون و شلمچه و زُبیدات
حیدر صفتان ز خود گذشتند
تا گشت عیان بسی فتوحات
سردار پلید قادسیه
گردید چو شاه پهلوی، مات
با وحدت و عزم جبههی حق
شد دشمن مملکت، مجازات
پیروزی خون به تیغ و شمشیر
گردید ز نو عیان و اثبات
خیبرشکنان شهر زرقان
بودند ز خیل افتخارات
همراه امامشان خمینی
بستند مسیر انحرافات
بودند هماره ناصر دین
در جبهه ی جنگ و اعتقادات
این آینه های سرخ ایثار
دارند به نزد حق مقامات
در عشق ، امامزادگانند
از منظر رهبر و روایات
هستند برای دین و میهن
سرمایه ی عزت و مباهات
هستند تمامی شهیدان
مرزوق خدا و باب حاجات
مانند حسین ، غرقه در خون
کردند خدای خود ملاقات
عطر شهدای عشق جاریست
در روضه و ندبه و زیارات
وصلند همه به مرکز غیب
دارند به عهده ، اختیارات
با اذن شفاعتی که دارند
هستند کلید احتیاجات
این جمع فرشته های خاکی
بودند اهالی سماوات
افسانه ی عشقشان نگنجد
در شعر و خطابه و مقالات
رضوان خدا و رحمت او
بر این شهدا ، تمام اوقات
یارب به غلامشان، شهادت
اعطا بنما به حق آیات
بر زائر و اهلبیتشان نیز
کن هدیه ز فضل خود عنایات
والسلام - محمد حسین صادقی (غلام) - زرقان فارس -24/10/92
هفته مبارک وحدت 1435
دانلود کتابهای صلواتی انتشارات هدهد
هوالجمیل / با سلام و عرض ادب و خیر مقدم / نظرات شریفتان را دیده در راهیم
هوالجميل
تقديم به آزادانديشان و تمام هموطنان عزيزم ، از هر دين و قوم و كيش
حقايقي در مورد ايران و اسلام
اعراب اگر كه خوب يا بد بودند * كي پيرو آرمان احمد بودند
تاريخ گواه است كه مرتد بودند * چون قاتل اولاد محمد بودند
آن دختركان كه زنده در گور شدند * مصداق حديث و آيهي نور شدند
اين قوم جهول ، تا ابد ، با اين جرم * در پيش خدا و خلق ، منفور شدند
كُشتند عربها ، همه اولاد علي * كردند مخالفت به دستور ولي
شيعه نگرفته است ولايت ز عدو * اين معرفتش بوده ز عشقي ازلي
اعراب كه در اوج جهالت بودند * يك چند طرفدار رسالت بودند
آئين ولا چگونه دادند به ما؟ * آنها كه مخالف ولايت بودند
در عترت و قرآن ، شده تعريف، ولا * شد اجر نبي «مودةَ في القربي»
تاريخ گواه است كه پاداش رسول * دادند عربها به صف كرب و بلا
مسلم نشديم ما به حكم زر و زور * بوديم هميشه تشنهي عشق و شعور
تا باخبر از عترت و قرآن گشتيم * آئينه شديم پيش آن كوثر نور
از بعد نبي ، شروع شد فتح بلاد * در كسب غنائم و اسيران زياد
اين حمله ادامه داشت در طول قرون * تا حملهي صدام به ايران ، ز عناد
تا دين خدا ، مسند سلطاني شد * ايران ، هدف حملهي سفياني شد
ايران نشده ز حملهاي ، اسلامي * اسلام پس از دو قرن ، ايراني شد
در حملهي قادسيه ، ساسانيها * مُردند ز ضعف خويش و نادانيها
اعراب ندادند به ما جز وحشت * دين را بگرفتند ، خود ، ايرانيها
ما گرچه اهورائي و دارا بوديم * مؤمن به خداي وحدت آرا بوديم
كرديم به اشتياق ، اسلام ، قبول * چون منتظر پيك اهورا بوديم
والسلام
محمد حسين صادقي - زرقان – آبان 88
No comments:
Post a Comment